بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 1
با خود عهد کرده بودم این تجربه ایی که برای بار نخست کسب میکنم سوژه ای برای نوشتنم نباشد و خودخواهانه این را تنها برای خود میخواستم هنوز هم میخواهم چرا که این رفتنم نه برای اثبات رنگیست که هیچ وقت نداشتم و نه ادعایی برای خوب بودن!اما امروز با دیدن جوانی به یاد آن سه شب افتادم و تصمیم گرفتم عهدشکنی کنم.
کارگر بود اما نه یک کارگر ساده به قول خودش توی مین کار میکرد اولش فکر کردم اسم منطقه ایی است و یا شرکتی و یا... اما نه در خود زمینهایی کار میکرد که بذرش خمپاره بود و حالا باید آنها را شخم میزد!و دلش خوش بود که استادکارش(همان پیمانکار صاحب چندین درجه افتخار و چندین ماه و شاید سال حضور مستمر در جبهه ) او را بیمه کرده بود!آری بیمه برای درآوردن محصولی که خود آن را کاشته بود منظور از آن، جوانک نیست چراکه او در زمان کاشت این بذر قنداق پیچ بود!دوستی میگفت که بودن و نفس کشیدن هم در زمانی نه چندان دور سهمیه بندی میشود و اکنون میبینم که واقعا چنین است آن هم برای کسانی که برای زنده ماندن تلاش میکنند و نان زن و بچه شان را از زیر تیغ در می آورند!این است اشتغالزایی برای جوانان ما آن هم در این برهه از زمان و در این استان قصد ندارم حرفهایی تکراری بزنم تنها دردی است که شاید بیانش خفتگان در خواب غفلت را بیدار سازد درد آن جوان و درد خیلیهای دیگر...
90درصد جمعیت دخترانی جوان و تقریبا همسن و سال بودند و برخلاف تصورم نه ادعای مذهبی بودن داشتند و نه ظاهری خواهرگونه..!تنها انسان بودند انسانهایی که آمده بودند به دور از هیاهوی دنیای مادی چند صباحی با خدای خویش خلوت کنند.از بین جمعیت دختری 21ساله مداحی و روضه خوانی را به عهده گرفت و الحق هم صدای زیبایی داشت اولش کسی او را جدی نگرفت اما سوزی که در صدایش بود اشکها را بیتاب کرد.تمام برنامه های آن 3شب به دست اکیپی از دختران جوانی که اکثرشان هم همانجا باهم آشنا شده بودند برگزار شد ( به رغم مخالفتهای بیجا و بهانه های بنی اسرائیلی چند نفر که مرتب چماق دکترایشان را به سرها می کوباندند و تنها سلاحشان رعایت حق الناس بود)روز آخر اعلام کردند که برنامه های این مسجد در منطقه رتبه اول را کسب کرده و هدایایی فرستاده شد اما مثل همیشه این تندیس افتخار بر گردن کسانی آویخته شد که ادعای بزرگی و پیر مجلس را داشتند حال که همان ها با اکثر برنامه ها مخالفت کرده و خواب و خاموشی ساعت 11را بهانه میکردند و اینگونه بود که دوگانگی حاکم شد!(به قول یکی از دوستان این دوگانگی گاهی از حد میگذشت و به بیگانگی میرسید...)
روزهایی به یاد ماندنی بود باهم خندیدیم باهم گریه کردیم باهم شب را به صبح رساندیم و باهم نیایش کردیم...
لینک دوستان
آوای آشنا
بایگانی
اشتراک